می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
گذري بر گذشته استاد معين در شهر نجف آباد استان اصفهان به دنيا آمد. نام درست ايشان نصرالله معين نجف آبادي است. استاد معين در يك خانواده كاملا مذهبي به دنيا آمده است. يازده برادر و خواهر هستند كه نام چهار برادر عبارتند از: صيف الله(شايد فتح الله)، نصرالله( استاد معين )، مرتضي و نام برادر چهارم كه متاسفانه براي ما مشخص نيست. استاد معين فرزند هفتم اين خانواده مي باشد و خانم اشرف فرزند آخر اين خانواده و خواهر استاد معين به همراه ايشان زندگي مي كنند. اصفهان معين، اصفهان، زادگاه زيباي خود را بسيار دوست داشت و با اينكه در زمان معين مكان تجمع هنرمندان در پايتخت كشور يعني تهران بود معين در اصفهان ماند و در هتل شاه عباس اصفهان به اجراي برنامه پرداخت و اصفهان را ترك نكرد. تمام عشق و علاقه معين پس از خانواده اش در اصفهان پايان مي پذيرد. او اصفهان را بسيار دوست دارد و هنوز هم دلش مي خواهد به اصفهان برگردد.
پدر استاد معين متاسفانه فوت كرده اند –روحشان شاد- و استاد معين با مادر خود زندگي مي كنند. استاد معين در گذشته به همراه پدر خود در شغل قالي فروشي فعاليت داشته است و در كنار اين حرفه افتخار مداحي اهل بيت را نيز داشته اند.
آغاز رسمي فعاليت هنري
فعاليت هنري استاد معين به طور رسمي پس از انتشار ترانه يكي را دوست مي دارم شروع شد. اين ترانه در ايران و در زماني منتشر شد كه حكومت مركزي ايران جمهوري اسلامي ايران بود. اما پس از آن ديگر مجالي براي صداي قلب هاي شكسته نبود و استاد معين ايران سرزمين مادري خود را ترك كرد. استاد معين پس از اينكه ترانه يكي را دوست مي دارم را در ايران منتشر كرد كشور را ترك كرد؛ و اين وداع تلخ استاد معين بود باوطن عزيزش ايران كه خود در ترانه ي ايران عشق فراوانش را به سرزمين آريا نشان مي دهد.
ادامه مطلب...
به نظر شما كدام يك از اين زوج (به اصطلاح)بيشتر به هم ميان؟
)زن و شوهر خوشبخت شماره يك
2)زن و شوهر خوشبخت شماره دو
3)زن و شوهر خوشبخت شماره سه
4)زن وشوهر خوشبخت شماره چهار
مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”
یادش بخیر...
چند وقت پیش تو زمستون منو حسین زیر درخت هلو نشسته بودیمو درباره مشکلاتمون حرف میزدیم
امروز درست وقتی همون درخت هلو پراز شکوفه های بهاری خوشگل شده بود و ازم عکس میگرفت،
گفت:" همه این مشکلاتمون حل میشه..."
میدونی حسین جانم، دلم میخواد وقتی درخت هلو به بار نشست دستمو بگیری وبگی:
" دیدی همه تفاوت ها و مشکلات حل شد..."
حسینم می خوام بدونی عاشقانه میپرستمت
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . .
1000بار900جمله ی عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان و با 600 شکل پیش 500نفر طرح کردم و400 تای آن ها 300 جمله را به 200 زبان در 100 برگ ترجمه کردند90 تای آن ها را در 80 روز روزی 70 دفعه برای خودم نوشتم60 تای آن ها را آموختم50 بار 40روز روزی 30 دفعه تکرار کردم 20 بار 10 سوال به مدت 9 روز تکرار کردم به 8 سوال 7بار 6جواب دادم در فاصله ی5روز دارای 4بار 3جا در مدت 2 روز تو را دیدم و عاشقانه نگاهت کردم تا روزی برسد که من یک بار بگویم :
دوستت دارم
گه یه روز بغض گلوت رو فشرد بهت قول نمیدم که می خندومت ولی می تونم باهات گریه کنم اگه یه روز نخواستی به حرفهام گوش بدی خبرم کن........قول می دم که خیلی ساکت باشم اگه یه روز خواستی در بری بازم خبرم کن......قول نمی دم که ازت بخوام وایسی اما میتونم باهات بدوم اما.....................اگه یه روز سراغم رو گرفتیو خبری نشد..........سریع به دیدنم بیا حتمآ بهت احتیاج دارم
یک
پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــ*
*ــــــ*
*
امتحان روش تحقیق داشتیم، حالم دسته خودم نبود، وارد کلاس شدم و سلامی آرام کردم، جوابی ارام نیز شنیدم، اضطراب کل وجودم را گرفته بود...امتحان را دادم و بلند شدم...
روز قبل، به کلینیک خدا رفته بودم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...خدا فشار خونم را گرفت،معلوم شد که لطافتم پایین آمده!زمانی که دمای بدنم را سنجید،دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.آزمایش ضربان قلب نشان داد که عشق شادی ضربان قلبم را دو صد چندان کرده...تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...و آنها دیگر نمی توانستند به قلب معشوقه دارم خون برسانند...امروز برای عشقم گفتم...از تنهائیم...از این که مختص انسانهاست...به بخش ارتوپدی رفتم،چون دیگر نمی توانستم عشقم را در آغوش بگیرم..فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،چون نمی توانستم دیدم را از مشکلات فراتر ببرم...زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم..معلوم شد که مدتی است صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن میگوید نمی شنوم...!خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد،و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.
قبل از رفتن به هرجا یک قاشق آرامش بخورم.
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم.
زمانی که به بستر میروم دو قرص عاشقی بخورم
با عشقم هر روز بوخور آب عشق و کاه معرفت انجام دهیم
و هروز...بگویم:خداجون به خاطر عشقی که بهم دادی ممنونتم....
خودم مینویسم برایت...
برای عشقم...برای کسی که معنای واقعی عشق را به من آموخت...کسی که پاک است، زلال است، محبت است... نمیدانم چه بگویم؟چه بنویسم؟ اشکهایم داد میکشند...دردشان عشق است...خاطره هایم را که مرور می کنم به دور دست ها می روم...به دیدار...خدا، هم حسودی می کند...شاید به خاطر دوست داشتن...
اصفهان، لحظهی اولین دیدار..پل جابر...؟نمی دانستم کجاست؟ولی خوب می دانستم در پس تپش قلبم جا دارد،آدرسش را داشتم...راه را گم کرده بودم...ولی راه را نشانم داد...اولین نگاه...چشم در چشمش افتاد...صدایی بلند شد..؟از قلبم بود...؟آری خودش بود...گفت: بی شک راه شروع شد...راه عشق...راه زیبایی...راه دل بستن...راه شادی...
نشست...حتی نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم...بطری آبی برایم باز کرد...تشنه ی عشق بودم...سیرابم کرد...برایم حرف زد...نمی توانستم حرفی بزنم...بدنم میلرزید...عشق وجودم را گرفته بود...قدم زدیم...باز گوش کردم...صدایم میکرد...جوابش را دادم..؟خدایا چرا زبانم را بستی..؟چرا دست و پایم را...؟ جوابم داد در محضر معشوق حرف زدن جایز نیست...تو فقط بشنو...ساکت شدم...ادامه داد...آنروز محو شده بودم...به فرداهای قشنگی فکر می کردم...امروز آ مدند...فردا ها را می گویم...قدرش را دانستن مهم است...در پس این دل واپسی ها...می دانم نمی دانم...آرزویم این شده...:خنده دار است...روی مانتوی عشقم آب هویج بریزد...برایش پاک کنم...آب هویجش را نخورد تا من بخورم...در کنار این خاطره ام، خاطراتی هست که در آن نقش شب بارانی ایست...نقش عشق...نقش گل پونه ی یاس...نقش مرغ عشق...زیر باران...نقش رقص گل ناز...نقش پرواز خوش پیچک و یاس...که در آن زیر درخت به دو چشم هم خیره شدیم...در بغل یکدیگر و به هم می گفتیم...:تا شقایق هست، عاشق هم می مانیم.....
عاشقتم شادی...
با من بمان ای روشنی بخش شبهای تارم..........
بامن بمان ای هستی بخش زندگیم......... با من بمان و مروارید اشک را از گونه های تبدارم پاک کن........ با من بمان تا تمام قصه های عشقم را در شبهای دراز یلدا با تو بگویم....... با من بمان تا به تو نشان دهم چقدر نیازمند تو هستم...... با من بمان تا به تو بگویم در نبودت چه اشکها که نریخته ام......... با من بمان تا عاشقانه احساسم و عشق پاکم را به تو نشان دهم..... با من بمان تا هستی برایمان سرود جاودانه بودن سر دهد... با من بمان تا من شریک دلتنگیها و غربت چشمهایت شوم..... با من بمان تا عشقم را با نگاه در آسمان چشمان تو بکارم و به تو هدیه دهم....... با من بمان تا ستاره........... تا امید.............. تا ماه ........... با من بمان تا هر دو بروی بال خیال پرواز به روی ابرها برویم .......... با من بمان تا سبد سبد گلهای سرخ و یاس و رازقی را به دستان تو نثار کنم... با من بمان تا نشان دهیم عشق ناب و خالص را با فاصله کاری نیست.......... " با من بمان من با تو می مانم تا ابدیت"
با من بمان، برای همیشه....تو شادی....تو بمون که همه زندگیم شدی....
چهار فصل دلم در هوای تو بد جور بی تاب است بیا تا برای همیشه بهاری شویم ...
داستان کوتاه بزرگواری پسر
روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید بستنی با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت.
پسر دستش را در جیبش کرد و تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید بستنی ساده چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پرشده بود و عده ای هم بیرون منتظر خالی شدن میز بودند با بی حوصلگی و با لحنی تند گفت 35 سنت.
پسر: لطفا یک بستنی ساده بیاورید.
خدمتکار بستنی را آورد و صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی اش را تمام کرد و پولش رابه صندوقدار پرداخت. هنگامیکه خدمتکار برای تمیز کردن میز بازگشت، گریه اش گرفت. پسربچه روی میز کنار ظرف خالی، 15سنت برای او انعام گذاشته بود.
سلام غصه های تمام نشدنی
پشت چراغ قرمز پسرک با چشمانی معصوم ودستانی کوچک گفت:چسب زخم نمیخواهید؟۵تا ۱۰۰تومان
آهی کشیدم و با خود گفتم :تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم نه زخمهای من خوب میشود نه زخمهای تو .................
((کوروش کبیر))
اگر خواستی بدانی چقدر ثروتمندی، هرگز پول هایت را نشمار،
قطره ای اشک بریز و دست هایی را که برای پاک کردن اشک هایت
می آیند بشمار !
این است ثروت واقعی!
کاش هفت ساله بودم
روی نیمکت چوبی می نشستم
مداد سوسماری در دست
باصدای تو دیکته می نوشتم
تو می گفتی بنویس دلتنگی
من آن را اشتباه می نگاشتم
اخمی بر چهره می نشاندی و من
به جبران
دلتنگی را هزار بار می نوشتم!
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد است
ونه چون" نسبت سودش به ضرر یک به صد " است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه مشهورش، تا به آن حد گندم!
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم ...
زنده یاد حسین پناهی
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید: تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟پسر جواب داد: من میزنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی.
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی...
بسیاری معتقدند ازدواج گورستان عشق است و عشقی که بین زن و مرد ایجاد می شود پس از ازدواج از بین می رود اما چگونه می توان این عشق را پاس داشت و آنرا به عشقی پایدار بدل کرد تنها راه این است که همسر را همچون یک راز ناشناخته دانست زیرا انسان یک راز بی نهایت است زیرا هر انسان بارقه ای از ذات الهی را درون خودش دارد هرچه بیشتر در مورد یک شخص بدانیم بیشتر احساس خواهیم کرد که آن راز دست نخورده باقی مانده و آن راز ژرف تر خواهد شد. اگر عشق واقعی باشد هرگز دیگری را به ماهیتی شناخته شده تنزل نخواهیم داد زیرا فقط اشیا را می توان شناخت .یک فرد یک راز است بزرگترین رازی که وجود دارد . ازدواج یک تشریفات قانونی و یک قرارداد جامعه برای حفاظت زوجین است اما عشق مرکز و اصل رابطه زوجین است پس از ازدواج نباید سعی کرد که دیگری را تصاحب نمود اینکه بگوییم او شوهر من است یا وی زن من است زیبایی یک فرد و یک انسان را به چیزی زشت تنزل داده ایم .
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب...
کاشانه ام به من مي گويد : (مرا ترک نکن ،زيرا گذشته ات ساکن همين جاست ( وتنها عشق و مرگ همه چيز را دگرگون مي کند .
و جاده به من مي گويد : (به دنبال من بيا ،که من آينده تو هستم (
و من به کاشانه و جاده مي گويم : من نه گذشته اي دارم نه آينده اي .
اگر اين جا بمانم ، در اقامت من عزيمتي است و اگر بروم ، در عزيمت من اقامتي
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
و مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردمد"
یلیونها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکسها گریه کردهاند. عکاس این عکسها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامههای فرانسه فروخته است و تمام نسخههای روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است… در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر جفتش می باشد
در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد
در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند
کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد

1. راز عشق در تواضع است .
این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست.
بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است.
میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند،
تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت
آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.
2. راز عشق در احترام متقابل است.
احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .
اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ،
با احترام به نظریاتش گوش کن .
احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .

2. راز عشق در احترام متقابل است.
احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .
اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ،
با احترام به نظریاتش گوش کن .
احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .
برای دیدن همه ی رازهای عشق به ادامه مطلب بروید...
ادامه مطلب...
You, do you remember me?
Like I remember you?
Do you spend your life
Going back in your mind to that time?
'Cause I, I walk the streets alone
I hate being on my own
And everyone can see that I really fell
And I'm going through hell
Thinking about you with somebody else
Somebody wants you
Somebody needs you
Somebody dreams about you
every single night
Somebody can't breath
without you, it's lonely
Somebody hopes that one day you will see
That Somebody's Me
How, how could we go wrong?
It was so good and now it's gone
And I pray at night that our
paths soon will cross
And what we had isn't lost
Cause you're always right
here in my thoughts
You'll always be in my life
Even if I'm not in your life
Because you're in my memory
You, when you remember me
And before you set me free
Oh listen please
Somebody wants you
Somebody needs you
Somebody dreams about you
every single night
Somebody can't breathe
without you, it's lonely
Somebody hopes that someday you will see
That Somebody's Me
تو، آیا مرا به یاد می آوری؟
همانگونه که من تو را به یاد می آورم؟
آیا زندگیت را صرف این می کنی
که در ذهنت به عقب برگردی، به آن زمان؟
چرا که من، من خیابان ها را به تنهایی می پیمایم
و بیزارم از تنها بودن
و همه می توانند ببینند که من واقعاً افتادم(نابود شدم)...
و من دارم از جهنم گذر می کنم(زندگی جهنمی دارم)
فکر کردن درباره ی تو، که با دیگری هستی
"کسی" تو را می خواهد
"کسی" به تو احتیاج دارد
"کسی" خواب تو را می بیند
هر شب
"کسی" نمی تواند نفس بکشد
بدون تو، این تنهایی است(او تنهاست)
"کسی" امیدوار است که تو روزی خواهی دید
که "کسی" ، "من" هستم
چگونه، چگونه می توانستیم اشتباه کنیم؟(کجای کار رو اشتباه رفتیم؟)
آه که چقدر خوب بود و حالا... همه ی آن رفته است(تمام شده)
و من شبها دعا می کنم که
که راه های ما به زودی به هم بخورد(سر راه هم قرار بگیریم)
و (دعا می کنم) آنچه که ما داشتیم، گم نشده باشد
چرا که تو همیشه
همینجا در افکار و ذهن من هستی
تو همیشه در زندگی من خواهی بود
حتی اگر من در زندگی تو نیستم
چرا که تو در حافظه ی من هستی
هی تو! وقتی مرا به یاد می آوری
و پیش از انکه مرا رها کنی(مرا از یاد ببری)
اُه،خواهش می کنم گوش کن:
"کسی" تو را می خواهد
"کسی" به تو احتیاج دارد
"کسی" خواب تو را می بیند
هر شب
"کسی" نمی تواند نفس بکشد
بدون تو، این تنهایی است(او تنهاست)
"کسی" امیدوار است که تو روزی خواهی دید
که "کسی" ، "من" هستم
چشم چشم دو ابرو ...... نگاه من به هر سو
پس چرا نیستی پیشم ؟..... نگاه خیس تو کو ؟
گوش گوش دوتا گوش ..... یه دست باز یه آغوش
بیا بگیر قلبمو ..... یادم تورا فراموش
چوب چوب یه گردن ..... جایی نری تو بی من !
دق می کنم میمیرم ..... اگه دور بشی از من
دست دست دوتا پا ..... یاد تو مونده اینجا
یادت میاد که گفتی ..... بی تو نمیرم هیچ جا
من ؟ من ؟ یه عاشق ..... همون مجنون سابق
نمي دانم به كجا
تنها مي روم با قد مهاي تنهايي
چه هوايي ست
دلم هواي تورا دارد
نه هواي بارش
نه هواي آسمان
فقط هواي تو را دارد
مي داني چه درديست
تنها در كوچه پس كوچه هاي شهر قدم زنان
تنها با ياد تو
تنها با ياد تو كنارت قدم زدن
تنها با ياد تو دستانت را فشردن
تنها با ياد تو سر به روي شانه هايت گذاشتن
آه
همه شان را دوست دارم
ابري كه مي بارد
برفي كه مي رقصد
كوهي كه مي ماند
آفتابي كه مي تابد
همه شان را دوست دارم
اما
با تو بودن را دوست تر دارم
حتي اگر همه اينها نباشد
تو كه باشي كنارم
تمام دنياي مني
همچنان تنها
زير بار نگاه ملامت ها
در كوچه پس كوچه هاي برفي
قدم مي زنم
تنها با ياد تو
با ياد چشمانت
خدایا
بگذار هرکجا تنفراست بذرعشق بکارم هرکجا آزادگی هست ببخشایم وهر کجا غم هست شادی نثار کنم الهی توفیقم ده که بیش ازطلب همدلی همدلی کنم بیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم زیرا در عطا کردن است که ستوده می شویم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
دوست داشتن برتر از عشق است ! ...
عشق يک جوشش کور است و پيوندی از سر نابينايی . اما دوست داشتن پيوندی است خود آگاه و از روی بصيرت روشن و زلال .عشق بيشتر از غريزه آب می خورد و هر چه از غريزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که يک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج می يابد .
عشق در قالب دلها ، در شکلها و رنگهای تقريبا مشابهی ، متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خويش را دارد و از روح رنگ می گيرد و چون روحها بر خلاف غريزه ها هر کدام رنگی وارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ويژه خويش دارد ، می توان گفت که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست .
عشق با شناسنامه بی ارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر می گذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشيانه بلندش ، روز روزگار را دستی نيست ...
عشق در هر رنگی و سطحی ، با زيبايی محسوس، در نهان يا آشکار رابطه دارد . چنانچه شوپنهاور می گويد:( شما بيست سال بر سن معشوقتان بيافزاييد ، آنگاه تاثير مستقيم آن را بر احساستان مطا لعه کنيد .)
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيباييهای روح که زيباييهای محسوس را به گونه ای ديگر می بيند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت .
عشق جوششی يک جانبه است . به معشوق نمی انديشد که کيست ؟ يک خود جوشی ذاتی است و از اين رو هميشه اشتباه می کند و در انتخاب بسختی می لغزد و يا همواره يک جانبه می ماند و گاه ، ميان دو بيگانه نا همانند ، عشقی جرقه می زند و چون در تاريکی است و يکديگر را نمی بينند ، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنايی آن چهره يکديگر را می توانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند ، احساس می کنند که همديگر را نمی شناسند و بيگانگی و نا آشنايی پی از عشق ـ که درد کوچکی نيست ـ فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنايی ريشه می بندد و در زير نور سبز می شود و رشد می کند و از اين رو است که همواره پس از آشنايی پديد می آيد . در حقيقت ، در آغاز دو روح خطوط آشنايی را در سيما و نگاه يکديگر می خوانند و پس از آشنا شدن است که خودمانی می شوند ـ دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عين رو در بايستی ها احساس خودمانی بودن کنند و اين حالت بقدری ظريف و فرار است که بسادگی از زير دست احساس و فهم می گريزد ـ و سپس طعم خويشاوندی و گرمای خويشاوندی از سخن و رفتار و آهنگ کلام يکديگری احساس می شود و از اين منزل است که ناگهان خود بخود دو همسفر بچشم می بينند که به پهن دشت بی کرانه مهربانی رسيده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خيمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صميمی ايمان در برابر شان باز می شود .
عشق جنون است و جنون چيزی جز خرابی و پريشانی فهميدن و انديشيدن نيست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سر حد عقل فراتر می رود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين ميکند و با خود به قله بلند اشراق ميبرد .
عشق زيبا ييهای دلخواه را در دوست می آفريند و دوست داشتن زيباييهای دلخواه را در دوست می بيند و می يابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوی است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمی ، بی انتها و مطلق .
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن . عشق بينايی را می گيرد و دوست داشتن ميدهد ...
((دکتر علی شريعتی))
قطره دلش دريا مي خواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود. هر بار خدا مي گفت : "از قطره تا دريا راهيست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا شدن نيست" قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت. تا روزي كه خدا گفت : "امروز روز توست. روز دريا شدن" خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما ... روزي قطره به خدا گفت : "از دريا بزرگتر، آري از دريا بزرگ تر هم هست؟" خدا گفت : "هست" قطره گفت : "پس من آن را مي خواهم. بزرگترين را. بي نهايت را" ღ☆ஜ***ღ☆ஜ خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : "اينجا بي نهايت است" آدم عاشق بود. دنبال كلمه اي مي گشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ كلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه ي عشقش را توي يك قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد، خدا گفت : "حالا تو بي نهايتي، زيرا كه عكس من در اشك عاشق است"
پروردگار مهربانم از دوزخ اين بهشت رهايم كن در اين جا هر درختي مرا قامت دشنامي است هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي در هراس دم مي زنم در بي قراري زندگي مي كنم بهشت تو برايم بيهودگي رنگيني است من در اين بهشت هم چون تو در ميان انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم دردم درد بي كسي است . دکتر شریعتی
درپاییزی که هیاهوی باد، مشت برروزن هستی ام میکوبد وچشمانم راتارمی سازد. به خود خزیده ام دیگربار تاپنهان شوم درتاریکی عمیق "بودنم" باچشمانی بسته وانگشتانی در گوشهایم. ومی ترسم از زمستانی که بر تخته پاره ها، برچارچوب شکسته ام، خواهد گذشت.
گر خدا كفيل است غصه براي چه ؟
اگر رزق تقسيم شده حرص چرا ؟
اگر دنيا فريبنده است اعتماد به آن چرا ؟
اگر بهشت حق است تظاهر به ايمان چرا ؟
اگر قبر يك حقيقت است ساختمانهاي مجلل چرا؟
اگر جهنم راست است اين همه ناحق كردن چرا ؟
اگر حساب آخرت وجود دارد جمع مال حرام چرا ؟
اگر قيامتي هست خيانت به مردم چرا ؟
اگر دشمن انسان شيطان است پيروي از او چرا ؟
دلنوشته های دکتر حسابی
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد … !
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است
می نویسم: " د ی د ا ر"
تو اگر بی من و دلتنگ منی یك به یك فاصله ها را بردار